بی عنوان
به امتناعِ مرگ میمانَد
زندگی
آن مرثیهی غزلپوش
که درست همقامتِ توست!
•••
همبسترِ شب، میبوسم
چاکِ گلگونِ جا خوشکرده بر رخسارش
– همان شکسته جام،
کو عشق میتراوید از برایَم –
همبسترِ من، میبوسد
انحنای حیران پیکرم را
– همان که وَه زده، همنواز است
سقوطِ فاخرِ آن دل
کو روزگاری میسرود،
"شیرین جانِ ما،
فرهاد خواهد چکار؟"
•••
به امتناعِ مرگ مانَد
آن مرثیهی غزلپوش
که همنام تو و
همقامتِ زندگیست!
و از امتناعِ مرگ،
مست برخواسته،
دَنگ به دامانَت افتاده،
به خشکیده چاکِ جا خوشکرده بر رخسارَت
رسیدم
کو میخرامید
در پَستای انحنای حیران پیکرم
و امان از جان،
آن جانِ شیرین،
که به هر بوسهی فرهاد،
به صدبار سرود
نغض اعترافَش را:
"هاشا!"
*ترمه سلطانی هفشجانی*
ادامه مطلب
[ جمعه 103/8/11 ] [ 12:45 صبح ] [ ترمه سلطانی هفشجانی ]